پرنده طلای
شاهی باغی داشت.در آن باغ درخت سیبی بود که سیب های طلایی می داد. وقتی سیب ها میرسیدند شاه دستور میداد سیب هارا بشمارند.یک سال بعد از رسیدن شبانه دزدی یک عدد ازسیب ها را دزد شاه که سه پسر داشت به پسر بزرگترش گفت شب نگهبانی درخت را بدهد تا دزد را پیدا کنند. ولی ساعت که از دوازده گذشت او به خواب رفت. شب بعد پسر دوم را مسئول این کار کرد ولی پسرش که این کار را دوست نداشت راًس ساعت دوازده انجا را ترک کرد. برای شب سوم پسر کوچکتر با اسرار فراوان شاه را متقاعد کرد که نگهبانی دهد. اما در ساعت دوازده پسرک متوجه شد...